هیئت وارثان ثارالله علیه السلام

هیئت وارثان ثارالله (ع) تهران شهرک ولی عصر عجل الله تعالی فرجه

هیئت وارثان ثارالله علیه السلام

هیئت وارثان ثارالله (ع) تهران شهرک ولی عصر عجل الله تعالی فرجه

آزاد شده سیدالشهدا (ع)

عکس‌هایی از آخرین سال‌های حیات «رسول تُرک» 

 

فرشته مرگ سراغ «حاج رسول تُرک» آمده بود، اما او هم‌چنان می‌گفت: «قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم» تا اینکه موعد وصال فرا رسید، با زبان ترکی گفت: «آقام گَلْدی، آقام گلدی»!

ـــ

رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربده‌کش‌های تهران بود، اما عاشق امام حسین(ع) بود. در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرق‌خوری و آبروی ما را می‌بری!

حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد، شما چه می‌گویی، شما هم می‌گویی نیا؟!

اول صبح در خانه‌اش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترک‌هاست، روی پای حاج رسول ترک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت!

حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمی آیم!

ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم در کربلا هستم، خیمه‌ها برپاست، آمدم سراغ خیمه سید الشهدا(ع) بروم، دیدم یک سگ از خیمه‌ها پاسداری می‌کند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم می‌شود امام حسین(ع) تو را قبول کرده است.

ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمی‌کنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد.

شبی عده‌ای از اهل دل جلسه‌ای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در می‌زنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بی‌بی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونه‌ای! گفت: عزرائیل آمده، او را می‌بینم، ولی منتظرم اربابم بیاید.

در ادامه گزارش تصویری از آخرین سال‌های حیات «حاج رسول ترک» می‌آید:



  رسول ترک در جمع یکی از هیئت‌های آذری مقیم تهران قبل از سال 1335

از پایین ردیف دوم، اولین نفر از سمت راست






  عکسی از آخرین سال‌های حیات حاج رسول



  شناسنامه و گذرنامه رسول ترک

 

یکی از آگهی‌های ترحیم مرحوم رسول ترک که از طرف اصناف بازار تهران و هئیت‌های بزرگ تهران در روزنامه اطلاعات 14 دی ماه 1339 در صفحه 2 به چاپ رسیده است.





  آگهی ترحیم اولین سالگرد «رسول ترک»


عکس‌هایی از آخرین سال‌های حیات «رسول تُرک»

مردان آسمان


مرحوم هدایت الله عجمی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید                      که میرویم به داغ بلند بالایی

پنج شش ماهی از بیماری‌اش می‌گذشت و سلامتی در چشم پیرمرد 71 ساله، چنان که قله‌ای در دوره‌های مبهم، نایاب و دست نیافتنی می نمود، چند روزی بود که نمازهای واجب را، در بستر و حتی به حالت خوابیده به جای می‌آورد
دردی مرموز و غریب در استخوان هایش می پیچید و روح تابناکش در گدازشی تاریک، قطره قطره آب می شد. با این همه او، با صلابتی شگفت و مثال زدنى، ذکر دوست می گفت: قرآن می خواند و برحتمیت و حقانیت مرگ، تأکید می‌کرد. بیست و چهارم مهر ماه بود. انگار، چشم و دل های نگران، در میانه‌اش گرفته بودند. ناگهان لب‌های مهربانش از تپش ایستاد. چشم و دل و دستش نیز.
- آب بیاورید! سرم را بردارید!...
مرد بدون اینکه تاب تکانیش باشد، 24 ساعت را در آرامش رازناک و مانده به بیخودی محض مانده بود. و آنگاه ناگهان به جنبش لبهایش، صدای او، صدایی دیگر گونه از او، در تن چهاردیواری کوچک و آدمهای نگران اطراف دوید. خود او بود و چه سنگین حرف می زد.
- مرا برگردانید... حاج حسین... من دارم می میرم.
- شهادتین...
- اشهد ان...
هنوز تهلیل را به سامان نبرده بود که با چشمانی پردرخشش، سمت بالای اتاق را کاوید و به صدای بلند گفت: رسول الله آمده است. به کمک اطرافیان نشست و با خود زمزمه کرد: بسم الله و بالله و علی مله رسول الله.
حاج حسین گفت: چه کسی آمده است؟
گفت: همه آمده اند.
حاج حسین گفت: حاج آقا مولا را صدا بزن!
با دست راست پسرش را که پیش رویش ایستاده بود، کنار زد و به کنج اتاق اشاره کرد: امیر المومنین اینجا نشسته...
اتاق در امواج اشک حاضران، تن می شست و بیمار عاشق و پیر، به کار ستایش مولای خود بود. حاج حسین، اشک در گوشه‌ی چشم، با صدایی که پنداری در گلو می‌شکست، گفت: آقا، امام حسین(ع) را صدا بزن!
گفت: آب خنک به من بدهید.
استکان آب تربت سید الشهدا را از روی تاقچه برداشتند و به لبهایش نزدیک کردند.
جرعه‌ای نوشید و با خود نجوا کرد: السلام علیک یا اباعبدالله...
به حال خوابیده اش برگرداندند. گویی ماه در چشمانش غروب می کرد. زبانش. اما، همچنان به تکرار نام ثارالله بود.
ناگهان، صورتش به سمت چپ مایل شد و کبوتر بی‌تاب جانش در افقی زلال و ناسرودنی بال گشود.
چشم و دل‌های اطرف، عشق را دیدند که دست در بازوی پیرمرد انداخت و با خود بردش...
مرحوم هدایت الله عجمى، به سال 1293 هجری شمسی در ورآباد خمین، پلک از هم گشود و دنیا را به تماشا نشست. او سومین فرزند یک خانواده ی روحانی بود. کودکی‌اش به آموزش قرآن و صرف و نحو عربی در محضر پدر بزرگوارش، مرحوم حجت الاسلام شیخ محمد کاظم عجمی گذشت.
هنوز در چهاردهمین بهار زندگی اش نفس می زد که پدر، آسمان را برگزید. در آن سال برادر و دو خواهرش به شوق دیدار پدر، به سوی حضرت حق شتافتند. سه سال دیگر را به هم نشینی اندوه گذرانده بود که سوگوار مادر و عهده‌دار سرپرستی خواهران و تنها برادر خود شد. غربتی عمیق و غمی غریب در جانش نشسته بود. هدایت الله جوان که با همه‌ی وجودش اندوه از دست دادن پدر و مادر را در می‌یافت. برای آنکه سایه از سر خانواده برنگیرد، به جهت کفالت، موقتاً از خدمت وظیفه عمومی معاف و مشغول به امرار معاش شد. اولین زمزمه‌ها و سرودهای شاعر، ریشه در همین برهه از زندگی‌اش دارند. پس از مدتی روح بی‌تاب، تنوع طلب و جست و جوگر او سرّ برتافتن از خدمت وظیفه عمومی را تاب نیاورد و از همین رو جوان اهل سر و سرود، سربازی را کمر همت بست.
هنوز دوران خدمت وظیفه را می گذراند که داغ یکی ا ز خواهران و تنها برادر بازمانده اش در گلخانه‌ی اینه‌گون دلش، شکوفا شد. او که دیگر در ولایت پدرى، جز خواهر کوچکش روحی همسفر و همدل نمی‌یافت تا اندوه تنهایی و غربت توانسوز خود را با او قسمت کند. ناگزیر راه مرکز در پیش گرفت. به تهران آمد و به سال 1320 شمسی در اداره‌ی آموزش و پرورش استخدام شد. مرحوم عجمی تا سال 1355 که بازنشسته شد، لحظه‌ای از اندیشه و عمل در راه رشد و تعالی فرهنگ و ادب ایران زمین باز نایستاد و روزان و شبان ارجمندش را جز به مطالعه و تحقیق و تعلیم شاگردان نگذراند.
پس از بازنشستگی نیز با برپا کردن کلاس های آموزش قرآن و اصول عقاید، به روشنگری و هدایت جوانان و نوجوانان همت گماشت. به گونه ای که هنوز پیران و جوان محل... از کلاس‌های روزانه و سحرخوانی شبانه‌اش در لیالی ماه مبارک رمضان، خاطرات تابانی دارند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامى، تلاش این شیعه‌ی باورمند، ادیب و فرهیخته فزونی گرفت و به انگیزه‌ی خدمت به اسلام و انقلاب، تدریس در دانشگاه پلیس را پذیرفت. فعالیت‌های گسترده‌ی مرحوم عجمی تا سال 1364 استمرار یافت. اوایل سال 1364، کلاس‌ها و جلسات متعدد ایشان به علت کسالت و بیماری‌اش تعطیل شد.
اواسط همان سال، در بستر بیماری افتاد و در عصر پنجشنبه 25 مهرماه سال 1364، در حالی که 71 بهار را پس پشت افکنده بود به دیدار حضرت دوست شتافت.
دیوان شعر گلزار معرفت محصول یک عمر زیستن عاشقانه‌ی شاعری شیعی سروده است. عاشقی که لحظه‌ای حتی جز به عشق اهل بیت نفس نزد. مرحوم عجمی اگرچه زیستی ساده و بی‌پیرایه و آکنده به غم و اندوه داشت، اما عاشقى، شکوه و روحی و سربلندی را هماره وجهه‌ی همت خود قرار داد و هرگز تسلیم مطلع عالم تعین نشد.
شعر، همواره رفیق راه و همنشین و همدم خلوت او بود. اندوخته‌ای که از تحقیق و تتبّع در ادب پارسی داشت و زمزمه‌ی اشعار نغز و تأمل برانگیز، مجلس او را عطرآگین و روح نواز می‌کرد.
او شاعر بود، با همه‌ی وجود و در مواجهه با همه‌ی اهل وجود.
به آل الله، بی‌دریغ عشق می‌ورزید و با گدازه‌های روح و رشحات دل سوخته‌اش، مدح و مرثیتشان می‌گفت.
این جان عاریت که به حافظ سپرد اوست          روزی رخش بینم و تسلیم وی کنم



شعری از مرحوم هدایت الله عجمی در مدح پیامبر اسلام
رسیده مژده که شد بخت یار ما امروز
نمود جلوه گری ذات کبریا امروز
نسیم صبح سعادت وزید و خبرداد
که پا به عرصه نهد ختم انبیا امروز
در آسمان نبوّت مهی تجلّی کرد
که روشنان فلک را بود ضیا امروز
فروغ عارض ملهش جهان منور کرد
طلوع کرد مگرشمس والضُّحی امروز
به روز هفدهم اندر ربیع اولی بود
که فیض مقدم او کرد با صفا امروز
ز بطن آمنه بنت وهب پدید آمد
شهی که جنّ و ملک راست مقتدا امروز
خدای قادر ذوالمن بعالم ملکوت
نمود فخر بمولود مصطفی امروز
به یُمن مقدم سلطان قرب اَواَدنی
بسیط ارض کند فخر برسما امروز
خدا بمردم دنیا ز راه لطف و کرم
بداد نعمت بیحصر و منتها امروز
شفیع روز قیامت محمّد محمود
که صیت مکرمتش یافت ابتدا امروز
خدیو کون و مکان شهریار جنّ و بشر
که بر ملوک جهان است پادشا امروز
میان یکصد و بیست و چهار هزار نبی
بجز حبیب خدا نیست ملتجا امروز
شکست طاق انوشیروان ز سطوت او
نماند آتش آتشکده بجا امروز
فتاد لات و هُبَل از مقام خود بر خاک
ز بیم شوکت سر خیل اتقیا امروز
به ساوه آب به دریا چه خشک شد الحال
ز بام کفر نگونسار شد لوا امروز
تو راست رحمت بی منتها به عالمیان
نماز لطف و کرم درد ما دوا امروز
به جز محّمد و آلش (معلّما) نبود
نه ملجأ و نه پناهی برای ما امروز
به نقل از سایت بی پلاک

گفت و گو با معصومه سرکی دختر حاج اکبر ناظم


حاج اکبر ناظم چگونه مداح شد؟

 

 بالاخره پس از چند هفته تلاش، حاج‌خانم گوشی را برمی‌دارد:« بفرمایید!» او‌‌ همان نوزادی است که با استغاثه پدرش از حضرت اباالفضل(ع) شفا گرفت. پدرش یکی از سرشناس‌ترین مداحان زمان خودش بود؛ حاج‌اکبر ناظم که برای هیاتی‌ها کاملا شناخته شده است. البته این تمام خصوصیات او نیست. حرمت این پیرغلام اهل بیت تا اندازه‌ای بود که حضرت اباالفضل(ع) کودکش را که همه فکر می‌کردند مرده‌، زنده کرد. شاید شما هم زنده شدن کودک مرده حاج‌اکبر سرکی (ناظم) را شنیده باشید اما شاید شنیدن این داستان از زبان‌‌ همان کودک که ۵۵ سال قبل در اثر معجزه شفا گرفته جالب‌تر باشد. معصومه سرکی(ناظم) بار‌ها داستان شفاگرفتنش را از پدر و مادرش شنیده. برای همین، طوری از آن روز برایمان تعریف می‌کند که انگار خودش هم یکی از شاهدان ماجرا بوده. 

ماجرا چه بود؟

محرم سال ۱۳۳۶ که شروع شد، معصومه کودک 7 ماهه حاج‌اکبر به‌شدت بیمار بود. کودک بی‌تابی می‌کرد و پدر و مادر دل‌نگران و مضطرب به هر دری می‌زدند تا شاید بچه بیمارشان خوب شود اما فایده‌ای نداشت. هر قدر به پزشکان مراجعه می‌کردند تا کودکشان را درمان کنند فایده نداشت و روزبه‌روز حال او بد‌تر می‌شد.

 می‌روم شفایش را بگیریم

روز تاسوعا بود و معصومه از شدت بیماری دیگر نای شیر خوردن هم نداشت. چشمانش بسته بودند و گاهی اوقات ناله ضعیفی از او به گوش می‌رسید. معصومه حالت احتضار داشت. چند نفری از بستگان در خانه حاج‌اکبر بودند و به همسرش دلداری می‌دادند. کودک را روبه‌قبله خواباندند. اما معصومه هنوز نفس می‌کشید. حاج‌اکبر آمد و مدتی بالای سر دختر کوچکش نشست. صبور بود اما به‌راحتی می‌شد غم از دست دادن فرزند را در چهره‌اش خواند. مدتی گذشت. حاج‌اکبر از اتاق بیرون رفت و بعد از وضو گرفتن، عبای مداحی را روی دوشش انداخت و آماده شد تا از خانه بیرون برود. همسر و آشنایان دورش را گرفتند و گفتند حاج‌آقا! کجا می‌روید. این بچه در حال مرگ است او را به حال خودش‌‌ رها نکنید.

حاج‌اکبر خیلی محکم جواب داد: «می‌روم تا شفایش را بگیرم». دقایقی از رفتن حاج‌‌اکبر نمی‌گذشت که نفس‌های کودک به شماره افتاد و مدتی بعد قلب کوچکش از تپش ایستاد. اطرافیان مادر بی‌تاب را از اتاق بیرون بردند و پارچه سفید را روی صورت فرزندش کشیدند. حاج‌اکبر هنوز به هیات نرسیده بود که خبر دادند معصومه فوت کرده و از او خواستند برگردد. اما او کفش‌هایش را در‌آورد و راه بازار تهران را پیش گرفت. به بازار که رسید، پیشاپیش جمعیت عزادار حضرت سیدالشهدا‌(ع) قرار گرفت. اما قبل از اینکه مدیحه‌سرایی را شروع کند، گفت: «از دو نفر دو کار برمی‌آید. از حاج‌اکبر ناظم‌ روضه خواندن برمی‌آید و از حضرت اباالفضل‌ زنده کردن مرده‌ها». شروع کرد به مداحی سقای دشت کربلا: شد کشته شاه اولیا، اباالفضل، اباالفضل... . یکی دو ساعت نوحه خواند و جمعیت عزادار حسینی پابه‌پایش سینه زدند.

 مرده زنده شد

دو سه ساعتی از رفتن حاج‌اکبر از خانه می‌گذشت. هر کس مشغول کاری بود تا مراسم کفن و دفن معصومه به‌خوبی برگزار شود. مادر بی‌تاب دوباره وارد اتاقی شد که معصومه آنجا بود. ناگهان صحنه حیرت‌انگیزی دید. دست و پای کودکش حرکت می‌کردند. باورش نمی‌شد. اول فکر می‌کرد به نظرش می‌آید ولی این طور نبود. معصومه ناگهان سرفه‌ای کرد و دهانش را در جست‌و‌جوی غذا باز کرد. مادر فریادی از سر شوق کشید و کودکش را در آغوش کشید. همه اهل خانه وارد اتاق شدند. هیچکس باورش نمی‌شد.‌‌ همان موقع یک نفر به سمت هیات حاج‌اکبر رفت و خودش را با زحمت به او رساند. وقتی به حاج‌اکبر رسید در حالی که گریه می‌گرد، گفت: «حاج‌آقا! معجزه شده، معصومه زنده شد». با این اتفاق بود که هیاتی‌ها همگی به‌سمت منزل حاج‌اکبر هجوم آوردند تا معجزه حضرت اباالفضل(ع) را به چشم ببینند.

معصومه‌سادات به اینجای داستان که می‌رسد، بعضش می‌ترکد و اشکش سرازیر می‌شود؛ « خدا به حرمت پدرم و آبرویش نزد اهل بیت مرا شفا داد تا اکنون به ۵۵ سالگی برسم».

 در برابر مردم خاضع بود

معصومه سرکی اجازه عکس گرفتن را به ما نمی‌دهد و تاکید می‌کند: «عکس بابا را چاپ کنید. حاج‌آقا ارادت خاصی به ائمه به‌ویژه امام حسین و حضرت اباالفضل(علیهماالسلام) داشت. پدرم یک شیعه واقعی بود. هرچه از او بگویم، کم گفته‌ام. او آنقدر خاضعانه با مردم رفتار می‌کرد که همه به حرفش گوش می‌کردند. به پیشنهاد حاج‌آقا روز هفتم محرم بازاری‌ها کسب و کار را تعطیل می‌کردند و آماده عزاداری می‌شدند. بابا هم در این روز‌ها لباس بلند عربی می‌پوشید و با پای برهنه راه می‌افتاد سمت بازار. نه گرمای هوا مانعش بود و نه سرما. برادرانم هم در این ایام پشت سر پدر راهی هیات می‌شدند. همه اعضای خانواده لباس سیاه می‌پوشیدند و دل‌هایشان داغدار سیدالشهدا‌(ع) بود».

 شفا گرفتن حاج‌اکبر

در کتاب «غایت حضور» که زندگینامه حاج‌اکبر ناظم است یک داستان شگفت‌انگیز منتشر شده. گویا شفا گرفتن کودک 7 ماهه در خانواده حاج‌اکبر سرکی اتفاق تازه‌ای نبود چراکه خود حاج‌اکبر هم یک‌بار در دوران نوجوانی مورد لطف اهل بیت(علیهم‌السلام) قرار گرفته بود. او 13 ساله بود که بیمار شد. هرچه مادرش از حکیم و داروهای گوناگون استفاده کرد، فایده نداشت. تا جایی که او را رو به قبله خواباندند. حکیم گفته بود اگر امروز و امشب را بگذراند، زنده می‌ماند. حاج‌اکبر در زمان حیات، ماجرای شفا گرفتنش را این‌گونه برای اطرافیانش تعریف کرده بود؛ «فکر می‌کنم نزدیک ظهر بود. من در رختخواب بودم. مادر چندین بار پاشویه‌ام کرد تا تبم پایین بیاید. خوابم برد. دیدم زیر پایم باز شد و وارد کانالی شدم که انتهای آن به باغی می‌رسید! مات و مبهوت از اینکه چرا من قبلا از این باغ خبر نداشتم، سرگرم تماشای پرواز پرندگان، سرسبزی درختان و هوای مه‌آلود آنجا بودم. همین‌طور که گردش می‌کردم، رسیدم به رودخانه‌ای زلال و خروشان. با حیرت چشم دوخته بودم به رود که دیدم آقا امام حسین(ع) آن طرف رودخانه ایستاده‌اند. چنان شوقی در وجودم به‌وجود آمد که می‌خواستم از رودخانه رد شوم. دیدم آقا دست‌شان را بالا بردند که یعنی بایست. اصرار کردم که آقا! اجازه دهید بیایم خدمت‌تان. ایشان فرمودند مادرت خیلی استغاثه می‌کند و تو را از ما می‌خواهد. برگرد! ما با تو کار داریم. از‌‌ همان راهی که رفته بودم برگشتم. چشم که باز کردم دیدم در رختخوابم. مادرم را دیدم که لبخند می‌زند. او از من پرسید امام حسین(ع) شفایت داد؟ با سر جواب مثبت دادم و بعد از هوش رفتم».

 حاج‌اکبر ناظم که بود؟

مادر حاج‌اکبر نسبت به ائمه اطهار(علیهم‌السلام) و مخصوصا امام حسین(ع) ارادت بسیاری داشت. برای همین زمانی که حاج‌اکبر در دوران جوانی دنبال جمع‌آوری مال دنیا و کسب و کار بود به او گفت؛ «پسرم! نمی‌خواهم تو میلیونر باشی. می‌خواهم خادم امام حسین باشی». برای همین حاج‌اکبر از آن به بعد شب‌های جمعه با دوستانش دور هم جمع می‌شدند و عزاداری می‌کردند. اسم هیاتشان را هم گذاشته بودند «هیات نوباوگان».

حاج‌اکبر سرکی در ابتدای تشکیل هیات میاندار بود و در هیات به میاندار «ناظم» می‌گفتند. ظاهرا یک شب جمعه مداح هیات نمی‌آید؛ اطرافیان به حاج‌اکبر می‌گویند خودش بخواند. آن شب زانو‌هایش می‌لرزید اما او بعد از چند شب دیگر نوحه‌خوان هیات شده بود و به او حاج‌اکبر ناظم می‌گفتند.

آن طور که دختر حاج‌اکبر تعریف می‌کند، بعد از کودتای رضاخان و کشف حجاب، وقتی عزاداری‌ها ممنوع می‌شود، هیاتی‌ها مخفیانه به عزاداری می‌پرداختند. هیات نوباوگان بیشتر در امامزاده علی(ع)، سیده ملک خاتون، بی‌بی زبیده، امامزاده داود(ع) و بی‌بی شهربانو عزاداری می‌کرد. اما شهریور سال ۱۳۲۰ رضاخان رفت و مردم تهران با خیال راحت در بازار به عزاداری برای حضرت سیدالشهدا(ع) پرداختند. آیت‌الله بروجردی هم امور هیات را به‌عهده داشت. معصومه سرکی به نقل از پدرش در مورد آن روزها می‌گوید: «آن روز‌ها محبت آیت‌الله بروجردی در قلب من لحظه به لحظه بیشتر می‌شد؛ طوری که هر وقت فرصت می‌کردم به محضرش در قم می‌رفتم. زمانی که مسجد اعظم را ساختند و برای افتتاح آن 10 شب در آنجا عزاداری کردند، بخشی از مداحی آنجا برعهده من بود».

منبع : سایت عقیق