شكستني ست
وقتي بلور اشك زلالش شكستني ست
حالا كه قلب پر ز ملالش شكستني ست
مردم دگر نياز به اين كارها كه نيست
آن قامت ز غصه هلالش شكستني ست
شمشير و تازيانه براي چه مي بريد
باور كنيد او پر و بالش شكستني ست
اي دستهاي سنگي كوچه نگاه كن
او آينه ست در همه حالش شكستني ست
اين دست نيست شاخة طوباي عصمت است
بگذار بشكند، به خيالش شكستني ست
بقیع
تو که بر بی کسـی هامون دلیـلی
تو کـه خـلوت سـرای جبـرئیلی
چـرا داره فقـط رنگـین کـمونت
سه رنگ! اونم کبود و سرخ و نیلی
نذر سوره یاس
تا آيه آيه سورة كوثر مقدس است
شان تو اي مليكة محشر مقدس است
بال بهشت فرش قدمهات مي شود
يعني مقام عصمت مادر مقدس است
قلبي كه فاطمية غمهات مي شود
نذر نگاه تو شده ، ديگر مقدس است
تا روضه روضة تو و گريه براي توست
اين اشكهاي پاك و مطهر ، مقدس است
بانو به احترام تو و عطر نام تو
گلهاي ياس سبز و معطر مقدس است
وقتي كه ريخت پال و پرت بين كوچه ها
ديگر گل بنفشة پرپر مقدس است
دور و بر بقيع تو بانوي بي نشان
حتي غبار بال كبوتر مقدس است
خونت نوشت بر تن تاريخ تا ابد
هر كس شود فدايي رهبر مقدس است
نگفتنی است !
تفسير رنجنامة كوثر نگفتني است
تشريح حادثات مكرر نگفتني است
مبناي روضه خواندن ما بر كنايه است
باور كنيد روضة مادر نگفتني است
وقتي كه با اشاره اي از دست مي رويم
شرح تمام روضه كه ديگر نگفتني است
حالا بماند آن همه غربت نشيني اش
دلتنگيِ فراق پيمبر نگفتني است
آري سه ماه خون جگر خورد و دم نزد
از قصه اي كه سخت تر از هر نگفتني است
بهتر كه حرف كوچة دلواپسي نشد
اصلاً حكايت گل پرپر نگفتني است
جريان گوشوار شكسته براي بعد
مرثيه هاي خاكي معجر نگفتني است
او رفت و درد هاي دلش نا شنيده ماند
تفسير رنجنامة كوثر نگفتني است
با بال اشك سمت حرم پر كشيده ايم
شوق طواف مرقدش آخر نگفتني است !
باران اشک
سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود
باران اشك دور و برش را گرفته بود
حسي شبيه غربت و دلتنگي غروب
حال و هواي هر سحرش را گرفته بود
مي ريخت لخته هاي دل از بغض هر شبش
انبوه زخمها ، جگرش را گرفته بود
از آتشي كه دور و برش شعله مي كشيد
اجر رسالت پدرش را گرفته بود ؟!
اين تند باد هاي پيايي كه مي وزيد
ديگر توان بال و پرش را گرفته بود
خاكي شده ست چادر بانوي بوتراب ؟
آخر مگر كسي گذرش را گرفته بود ؟
وقت غروب در وسط كوچه ناگهان
ابري كبود چشم ترش را گرفته بود
خشنود بود از اينكه به هنگام حادثه
چشمان خستة پسرش را گرفته بود
يك دست او به شانة ديوار بي كسي
با دست ديگرش كمرش را گرفته بود
آلاله هاي دم به دم زخم بسترش
خواب و قرار مختصرش را گرفته بود
معلوم بود فاطمه هم رفتني شده
تابوت اين همه نظرش را گرفته بود
لبخندهاي تلخ و غريبش دليل داشت
انگار رخصت سفرش را گرفته بود
مولا براي دفن خودش رفت و روي دوش
تابوت نيمة دگرش را گرفته بود
در بين قبر دست پدر از امام صبر
ياس كبود شعله ورش را گرفته بود
حالا علي و غربتِ يك قبر بي نشان
سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود
ضريح گمشده
عمريست با عنايت تو گريه مي كنم
تنها به قصد قربت تو گريه مي كنم
عمريست پاي بيرق مشكي روضه ها
در سايه سار رحمت تو گريه مي كنم
گاهي ستاره مي شوم و تا سپيده دم
در آسمان غربت تو گريه مي كنم
قبرت كه نيست دلخوشم از اينكه لاأقل
پايين پاي هيئت تو گريه مي كنم
آه اي ضريح گمشده ! بانوي بي نشان !
در حسرت زيارت تو گريه مي كنم
تا صبح در حوالي دلتنگي بقيع
با بوي ياس تربت تو گريه مي كنم
تا تربت شهید اُحد پا به پاي اشك
هرشب به رسم عادت تو گريه مي كنم
گاهي به ياد هق هق آن پلك نيمه جان
در سوگ بي نهايت تو گريه مي كنم
گاهي كنار روضه ات از دست مي روم
از بسكه در مصيبت تو گريه مي كنم
از ابتداي مرثيه هايت قدم قدم
تا كوچة شهادت تو گريه مي كنم
اي كاش ... !
با ديدن حال و هواي چشمهايت
آلاله مي ريزم به پاي چشمهايت
پلك ملائك هم كنارت خيس گريه
باشند شايد هم نواي چشمهايت
از بسكه شبها گريه مي ريزي تواني
ديگر نمي ماند براي چشمهايت
يك چند وقتي مي شود گلهاي نيلي
گل مي كند در جاي جاي چشمهايت
تركيب سرخي و كبودي شقايق
آيينه اي از زخمهاي چشمهايت
از چادر خاكي چرا چيزي نگفتي
از كوچه و از ماجراي چشمهايت
اي كاش يا آن اتفاق تلخ هرگز ... !
يا بود چشم من به جاي چشمهايت
شوق پريدن بال در بال كبوتر
پر مي زند در ربناي چشمهايت
اينجا همه با چشمهاي من غريبه ند
غير از حضور آشناي چشمهايت
گفتي كه ديگر فرصتي باقي نمانده
تا آن غروب بي صداي چشمهايت
از ماتم روز عطش در حلقة اشك
آتش گرفته كربلاي چشمهايت
تو مي روي و تا هميشه مثل باران
مرثيه مي خوانم براي چشمهايت
تا آخر دنيا ميان آسمانها
برپاست بانو جان عزاي چشمهايت
آري غروب و بيقراري يادگاريست
از غربت بي انتهاي چشمهايت
با بيرقي از سرخي خون شقاي
مي آيد آخر خونبهاي چشمهايت
برگ ریز اطلسی ها
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
پاییز غم در برگ ریز اطلسی ها
در انتهای کوچه ی دلواپسی ها
باد سیاهی آمد و بال و پرت ریخت
آغاز شد فصل جدید بی کسیها
نه حرم نه رواق نه گنبد ،
نه ضريح و نه صحن و گلدسته ...
دلم امشب به مجلس روضه
خسته و بيقرار مي آيد
يك كبوتر شده و از سمتِ
حرمي پر غبار مي آيد
*
گرد غربت نشسته بر روي
پر و بال كبوترانة دل
مي چكد لاله لاله اشكِ درد
امشب از خلوت شبانة دل
*
با من اي دل بگو كجا رفتي
كه پر از ماتم و شراره شدي
تو چه ديدي در آن ديار غريب
كه شكستي و پاره پاره شدي
*
گفت رفتم به سرزميني كه
عطر اندوه و بغض و ماتم داشت
خاك آنجا هميشه دلگير و
آسمانش هميشه شبنم داشت
*
به خدا رنگ خاك مي گيرد
پر و بال كبوتران بقيع
روز ها هم هميشه در آنجا
آفتاب است سايه بان بقيع
*
نه حرم ، نه رواق ، نه گنبد
نه ضريح و نه صحن و گلدسته
هست آنجا مزار خاكيّ
چار مرد غريب و دلخسته
*
در نواحي نوحه و ناله
شعلة بي كرانه اي دارد
نه فقط قبر چار مرد غريب
بانوي بي نشانه اي دارد
*
اين زمين دلشكسته از آهِ
غربت و ناله هاي مادر بود
همدم اشك هاي مادرمان
يك بغل لاله هاي پرپر بود
*
و در اين باغ آتش سرخي
در دل سبز ياسمن گل كرد
شعلة زهرِ كينه ها بين
جگر پارة حسن گل كرد
*
چند روزي گذشت و خاك بقيع
عطر غمناك اشك و ناله گرفت
و به دست همان كمان داران
بدن ياس رنگ لاله گرفت
*
اين زمين يك زمين ساده كه نيست
اين زمين خاك غربت آباد است
اين زمين دلشكستة داغ
گريه هاي امام سجاد است
*
اين زمين از تبار اشك و آه
به خدا هر سپيده زائر داشت
آسماني پر از ستاره از
روضه هاي امام باقر داشت
*
خاكهاي غريب اين صحرا
روزگاري تب شقايق داشت
تا سحر در كبود چشمانش
اشك سرخ امام صادق داشت
*
اين زمين يك زمين ساده كه نيس
باغي از داغ لاله و ياس است
در تبِ ناله هاي محزونِ
مادر بيقرار عباس است
*
در حوالي اين ديار غريب
از غم يار آشنا مي خواند
در مدينه كنار خاكِ بقيع
روضة سرخ كربلا مي خواند
یوسف رحیمی