اشعار مذهبی
|
||
برای بهره مندی از اشعار مورد نظر از آرشیو موضوعی بر حسب ماه قمری استفاده کنید |
کي مدينه ز ياد خواهد برد
صحن چشمان گريه پوشت را
صبح تا شب کنار خاک بقيع
ناله و شيون و خروشت را
چشمهاي تو پر شفق مي شد
در کنار چهار صورت قبر
مصحف دل ورق ورق مي شد
در کنار چهار صورت قبر
خوب فهميده حال و روزت را
آنکه امُ البکا تو را خوانده
مادر اشک ، مادر ناله
پاره هاي دلت کجا مانده؟
آه وقت غروب مادر جان
تو و زينب چه عالمي داريد
يکي از ديگري پريشان تر
حال محزون و درهمي داريد
مي نشيند عجب غريبانه
ام کلثوم در کنار رباب
مي شود روضه خوان مجلستان
روي زرد و نگاه تار رباب
يکي از ميهمان نوازي شان
يکي از تير و دشنه مي گويد
يکي از هرم آفتاب و عطش
يکي از کام تشنه مي گويد
پيش چشمان خون گرفتهی عشق
از نگاهي کبود مي گويد
يعني از ماجراي بي کسي و
خيمهی بي عمود مي گويد
حرف سقا که پيش مي آمد
گريه هاي سکينه ديدن داشت
ماجراي شهادت عباس
با لب تشنه اش شنيدن داشت:
او به سمت شريعه مي رفت و
روح از پيکر حرم مي رفت
همهی دلخوشي خون خدا
صاحب بيرق و علم مي رفت
همه در آستانهی خيمه
چشمها خيره سمت علقمه بود
ناگهان عطر و بوي ياس آمد
به گمانم شميم فاطمه بود
بانگ أدرک أخا در آن لحظه
مثل تيري به قلب بابا خورد
ناله مي زد «انکسر ظهري»
قد و بالاي آسمان تا خورد
رفت سمت فرات اما حيف
بيقرار و خميده بر مي گشت
کوه غم روي شانه هايش بود
با دو دست بريده بر مي گشت
رفت سقا و خيمه ها ديگر
از غم بي کسي لبالب شد
بي پناهي خودي نشان مي داد
اول بي کسي زينب شد
همره کاروان به شام آمد
سر او مثل نجم ثاقب بود
ولي از روي نيزه مي افتاد
روضه اش أعظم مصائب بود
حرفي نداشت چشم ترم جز رثاي تو
جاريست بين هر غزلم رد پاي تو
هر سال فاطميه دلم شور مي زند
در کوچه هاي غربت و اشک و عزاي تو
بگذار ما به جای تو خون گريه مي کنيم
ديگر توان گريه نمانده براي تو
ديدم چقدر قلب تو بی صبر می شود
با شکوه های بی کسی مرتضای تو:
اينقدر رو گرفتنت از من براي چيست
حالا دگر غريبه شده آشناي تو
از گرية شبانه و نجواي كودكان
بايد به گوش من برسد ماجراي تو
بانو كمي به حال حسينت نظاره كن
حرفي بزن كه دق نكند مجتباي تو
حالا ببين که روضه گرفتند كودكان
در پشت درب خانه براي شفاي تو
برخيز و با نگاه ترت يا علی بگو
جان می دهد به قلب شکسته صدای تو
ديدم تو را که آرزوي مرگ مي کني
بانو بس است! کشته علي را دعاي تو
همناله با وصيت تو ضجّه می زنم
با روضه های بی کفن کربلای تو
اين روزها مسير حياتش عوض شده
شهر مدينه اي که صراطش عوض شده
از ياد رفت «آل محمد» به راحتي
بعد از پيامبر، صلواتش عوض شده
هيزم کنار خانهی زهرا براي چيست؟
ترحيم مصطفاست، بساطش عوض شده
بر آستانهی در «جنت» دخيل بست !
حتي مرام شعلهی آتش عوض شده
باران تازيانه و گلبرگ هاي ياس؟
اين شهر، بارش حسناتش عوض شده
اما چرا نشسته به پهلوي فاطمه
انگار ميخ در ثمراتش عوض شده
اين فاطمه ست که ز علي رو گرفته است؟
يا آفتاب خانه صفاتش عوض شده
عطري کبود مي وزد از سمت معجرش
در بين کوچه ها نفحاتش عوض شده
او رفتني است، اين در و ديوار شاهدند
اين روزها اگر حرکاتش عوض شده
نه سنگ قبر و گنبد و گلدسته و ضريح
حتي شمايل عتباتش عوض شده
حقا که حقی و به نظرها نیاز نیست
حق را به شاید و به اگرها نیاز نیست
تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است
پروانه را به گرد حجرها نیاز نیست
بی بال هم اگر بشوم باز می پرم
جبریل را به همت پرها نیاز نیست
حرف و حدیث پشت سرت را محل نده
توحید زاده را به خبرها نیاز نیست
گیرم کسی به یاری ات امروز پا نشد
تا هست فاطمه به دگرها نیاز نیست
من باشم و نباشم، فرقی نمی کند
تا آفتاب هست، قمرها نیاز نیست
یا اینکه من فدای تو یا اینکه هیچکس
وقتی سرم که هست به سرها نیاز نیست
حرف سپر فروختنت را وسط مکش
دستم که هست حرف سپرها نیاز نیست
محسن که جای خود حسنینم فدای تو
وقتی تو بی کسی به پسرها نیاز نیست
طاقت بیار ، دست تو را باز می کنم
گیسو که هست آه جگرها نیاز نیست
دیوار هم برای اذیت شدن بس است
دیگر فشار دادن درها نیاز نیست
در غروبی غمگین....
بین یک کوچه تنگ
مادری بود که دست پسر ِ خویش گرفت
راهی ره شده بود .... راه در پیش گرفت ....
سند باغ فدک بود به دستان بتول
راهی ره شده بود دخت والای رسول
از میان کوچه می رود با پسرش...
بی حیایی ناگاه راهشان را سد کرد
دست سنگین خودش بالا برد
و به رخساره ی مادر کوبید
مات و مبهوت حسن
نیست در باور ِ او
مادرش افتاده ...
رنگ رخسار حسن گشت سپید
چشم ِ مادر شده تار دیگر او هیچ ندید...
آسمان دور سرش می چرخید
مادر افتاد زمین
بغضش آرام شکست
حسنش گریه کند
چادر خاکی مادر بتکاند که شده خاک آلود
حسنش باز فقط گریه کند ...
گویدش: " خیز که تا خانه رویم ...
پدر آنجاست و چشمش به در است
خیز از جا و کمک گیر ز من
دست بگذار به روی دوشم
مادر ِ بی رمق و بی هوشم "
باید از جا خیزد
رمقی نیست که زهرا خیزد
دست خود را روی دیوار گذاشت
دست دیگر را نیز
به روی شانه ی فرزندش برد
یا علی گفت و زجایش بر خاست ..
عزم رفتن او کرد به سوی خانه ی شاه
گم نمود است گمانم او راه
هاله ای ابر به رخساره ی او نقش گرفت
و از آن روز رخش را حتی
ز علی هم پوشاند
تا که جمعی در شب
به سرایی که پناه همه ی عالم بود
حمله ور گشته و در پشت در ِ خانه تجمع کردند
خواستند تا که علی راببرند
هیزم و آتش و دود
قسمت ِ درب همان خانه شده
آمد او پشت در و خواست که در باز کند
ناگهان یک نفری با لگدی
در ِ آن خانه به داخل هل داد
ناله ای رفت به عرش....
مادری پشت در است .....
میخ در سینه او ..
خون چکد روی زمین ...
باز هم یاری حیدر را کرد
گفت : "من مرده ام آیا که علی را ببرید؟"
ریسمان را بگرفت
نانجیبی به قلافی که به دستانش داشت
مزد یاری علی را داده ...
دست او را بشکست
لگدی هم زده بر پهلویش
استخوانش بشکست
هر که از ره آمد لگدی بر او زد
آنکه پیغمبر دین گفت که از من باشد ......
پاره ی قلب من است ........
هر که آزرد و را قلب مرا رنجانده ..........
و چنان بود که بعد از آن شب
چند روزی دگر او زنده نماند
موقع غسل شد و نیمه شبی
حیدر آمد و کبودی ِ تنش را نگریست
سر به دیوار گذاشت
گریه می کرد و صدا زد او را
کودکانش همه گرداگردش
ذکر مادر بگرفتند و سر و سینه زدند
حسن افکند خودش را بغل مادر خویش
و حسین صورت خود را کف پای مادر
بفشارد و بگرید و علی هم بیند
دل او درد آمد
کودکانش را او
همه دلداری داد
بردنش در دل شب
بی نشان خاک کنند
تا که حتی اثری از قبرش
باقی از خود نگذارد برای اینکه :
نشود هیچ کسی قصد جسارت بکند
و چنین گشت سر انجام همان مادر و طفل
که غروبی باهم
راهی ِ کوچه ی تنگی گشتند
بی نشان مادر شد
خونجگر کودک او
مادرش رفت ولی کودک ماند .....................!!
مادرش رفت ولی کودک ماند .....................!!
لکنت گرفته پلک تو در بين آن کوچه
اين راز سربسته ست افشا کردنش سخت استچشمي که دست سنگي آن بي حيا بسته
مقداد مي دانست که وا کردنش سخت استدستي که بين کوچه ها از پا تو را انداخت
فهميد قدّ حيدري تا کردنش سخت استفهميد دست فتنه ، حاشا کردنش سخت است
شكستني ست
وقتي بلور اشك زلالش شكستني ست
حالا كه قلب پر ز ملالش شكستني ست
مردم دگر نياز به اين كارها كه نيست
آن قامت ز غصه هلالش شكستني ست
شمشير و تازيانه براي چه مي بريد
باور كنيد او پر و بالش شكستني ست
اي دستهاي سنگي كوچه نگاه كن
او آينه ست در همه حالش شكستني ست
اين دست نيست شاخة طوباي عصمت است
بگذار بشكند، به خيالش شكستني ست
بقیع
تو که بر بی کسـی هامون دلیـلی
تو کـه خـلوت سـرای جبـرئیلی
چـرا داره فقـط رنگـین کـمونت
سه رنگ! اونم کبود و سرخ و نیلی
نذر سوره یاس
تا آيه آيه سورة كوثر مقدس است
شان تو اي مليكة محشر مقدس است
بال بهشت فرش قدمهات مي شود
يعني مقام عصمت مادر مقدس است
قلبي كه فاطمية غمهات مي شود
نذر نگاه تو شده ، ديگر مقدس است
تا روضه روضة تو و گريه براي توست
اين اشكهاي پاك و مطهر ، مقدس است
بانو به احترام تو و عطر نام تو
گلهاي ياس سبز و معطر مقدس است
وقتي كه ريخت پال و پرت بين كوچه ها
ديگر گل بنفشة پرپر مقدس است
دور و بر بقيع تو بانوي بي نشان
حتي غبار بال كبوتر مقدس است
خونت نوشت بر تن تاريخ تا ابد
هر كس شود فدايي رهبر مقدس است
نگفتنی است !
تفسير رنجنامة كوثر نگفتني است
تشريح حادثات مكرر نگفتني است
مبناي روضه خواندن ما بر كنايه است
باور كنيد روضة مادر نگفتني است
وقتي كه با اشاره اي از دست مي رويم
شرح تمام روضه كه ديگر نگفتني است
حالا بماند آن همه غربت نشيني اش
دلتنگيِ فراق پيمبر نگفتني است
آري سه ماه خون جگر خورد و دم نزد
از قصه اي كه سخت تر از هر نگفتني است
بهتر كه حرف كوچة دلواپسي نشد
اصلاً حكايت گل پرپر نگفتني است
جريان گوشوار شكسته براي بعد
مرثيه هاي خاكي معجر نگفتني است
او رفت و درد هاي دلش نا شنيده ماند
تفسير رنجنامة كوثر نگفتني است
با بال اشك سمت حرم پر كشيده ايم
شوق طواف مرقدش آخر نگفتني است !
باران اشک
سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود
باران اشك دور و برش را گرفته بود
حسي شبيه غربت و دلتنگي غروب
حال و هواي هر سحرش را گرفته بود
مي ريخت لخته هاي دل از بغض هر شبش
انبوه زخمها ، جگرش را گرفته بود
از آتشي كه دور و برش شعله مي كشيد
اجر رسالت پدرش را گرفته بود ؟!
اين تند باد هاي پيايي كه مي وزيد
ديگر توان بال و پرش را گرفته بود
خاكي شده ست چادر بانوي بوتراب ؟
آخر مگر كسي گذرش را گرفته بود ؟
وقت غروب در وسط كوچه ناگهان
ابري كبود چشم ترش را گرفته بود
خشنود بود از اينكه به هنگام حادثه
چشمان خستة پسرش را گرفته بود
يك دست او به شانة ديوار بي كسي
با دست ديگرش كمرش را گرفته بود
آلاله هاي دم به دم زخم بسترش
خواب و قرار مختصرش را گرفته بود
معلوم بود فاطمه هم رفتني شده
تابوت اين همه نظرش را گرفته بود
لبخندهاي تلخ و غريبش دليل داشت
انگار رخصت سفرش را گرفته بود
مولا براي دفن خودش رفت و روي دوش
تابوت نيمة دگرش را گرفته بود
در بين قبر دست پدر از امام صبر
ياس كبود شعله ورش را گرفته بود
حالا علي و غربتِ يك قبر بي نشان
سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود
ضريح گمشده
عمريست با عنايت تو گريه مي كنم
تنها به قصد قربت تو گريه مي كنم
عمريست پاي بيرق مشكي روضه ها
در سايه سار رحمت تو گريه مي كنم
گاهي ستاره مي شوم و تا سپيده دم
در آسمان غربت تو گريه مي كنم
قبرت كه نيست دلخوشم از اينكه لاأقل
پايين پاي هيئت تو گريه مي كنم
آه اي ضريح گمشده ! بانوي بي نشان !
در حسرت زيارت تو گريه مي كنم
تا صبح در حوالي دلتنگي بقيع
با بوي ياس تربت تو گريه مي كنم
تا تربت شهید اُحد پا به پاي اشك
هرشب به رسم عادت تو گريه مي كنم
گاهي به ياد هق هق آن پلك نيمه جان
در سوگ بي نهايت تو گريه مي كنم
گاهي كنار روضه ات از دست مي روم
از بسكه در مصيبت تو گريه مي كنم
از ابتداي مرثيه هايت قدم قدم
تا كوچة شهادت تو گريه مي كنم
اي كاش ... !
با ديدن حال و هواي چشمهايت
آلاله مي ريزم به پاي چشمهايت
پلك ملائك هم كنارت خيس گريه
باشند شايد هم نواي چشمهايت
از بسكه شبها گريه مي ريزي تواني
ديگر نمي ماند براي چشمهايت
يك چند وقتي مي شود گلهاي نيلي
گل مي كند در جاي جاي چشمهايت
تركيب سرخي و كبودي شقايق
آيينه اي از زخمهاي چشمهايت
از چادر خاكي چرا چيزي نگفتي
از كوچه و از ماجراي چشمهايت
اي كاش يا آن اتفاق تلخ هرگز ... !
يا بود چشم من به جاي چشمهايت
شوق پريدن بال در بال كبوتر
پر مي زند در ربناي چشمهايت
اينجا همه با چشمهاي من غريبه ند
غير از حضور آشناي چشمهايت
گفتي كه ديگر فرصتي باقي نمانده
تا آن غروب بي صداي چشمهايت
از ماتم روز عطش در حلقة اشك
آتش گرفته كربلاي چشمهايت
تو مي روي و تا هميشه مثل باران
مرثيه مي خوانم براي چشمهايت
تا آخر دنيا ميان آسمانها
برپاست بانو جان عزاي چشمهايت
آري غروب و بيقراري يادگاريست
از غربت بي انتهاي چشمهايت
با بيرقي از سرخي خون شقاي
مي آيد آخر خونبهاي چشمهايت
برگ ریز اطلسی ها
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
پاییز غم در برگ ریز اطلسی ها
در انتهای کوچه ی دلواپسی ها
باد سیاهی آمد و بال و پرت ریخت
آغاز شد فصل جدید بی کسیها
نه حرم نه رواق نه گنبد ،
نه ضريح و نه صحن و گلدسته ...
دلم امشب به مجلس روضه
خسته و بيقرار مي آيد
يك كبوتر شده و از سمتِ
حرمي پر غبار مي آيد
*
گرد غربت نشسته بر روي
پر و بال كبوترانة دل
مي چكد لاله لاله اشكِ درد
امشب از خلوت شبانة دل
*
با من اي دل بگو كجا رفتي
كه پر از ماتم و شراره شدي
تو چه ديدي در آن ديار غريب
كه شكستي و پاره پاره شدي
*
گفت رفتم به سرزميني كه
عطر اندوه و بغض و ماتم داشت
خاك آنجا هميشه دلگير و
آسمانش هميشه شبنم داشت
*
به خدا رنگ خاك مي گيرد
پر و بال كبوتران بقيع
روز ها هم هميشه در آنجا
آفتاب است سايه بان بقيع
*
نه حرم ، نه رواق ، نه گنبد
نه ضريح و نه صحن و گلدسته
هست آنجا مزار خاكيّ
چار مرد غريب و دلخسته
*
در نواحي نوحه و ناله
شعلة بي كرانه اي دارد
نه فقط قبر چار مرد غريب
بانوي بي نشانه اي دارد
*
اين زمين دلشكسته از آهِ
غربت و ناله هاي مادر بود
همدم اشك هاي مادرمان
يك بغل لاله هاي پرپر بود
*
و در اين باغ آتش سرخي
در دل سبز ياسمن گل كرد
شعلة زهرِ كينه ها بين
جگر پارة حسن گل كرد
*
چند روزي گذشت و خاك بقيع
عطر غمناك اشك و ناله گرفت
و به دست همان كمان داران
بدن ياس رنگ لاله گرفت
*
اين زمين يك زمين ساده كه نيست
اين زمين خاك غربت آباد است
اين زمين دلشكستة داغ
گريه هاي امام سجاد است
*
اين زمين از تبار اشك و آه
به خدا هر سپيده زائر داشت
آسماني پر از ستاره از
روضه هاي امام باقر داشت
*
خاكهاي غريب اين صحرا
روزگاري تب شقايق داشت
تا سحر در كبود چشمانش
اشك سرخ امام صادق داشت
*
اين زمين يك زمين ساده كه نيس
باغي از داغ لاله و ياس است
در تبِ ناله هاي محزونِ
مادر بيقرار عباس است
*
در حوالي اين ديار غريب
از غم يار آشنا مي خواند
در مدينه كنار خاكِ بقيع
روضة سرخ كربلا مي خواند
یوسف رحیمی
از ازل فاطمه مادرم بوده
پسرش مونس و دلبرم بوده
روز محشر اگرم پسر نگه
میگه این غلام اکبرم بوده
زیر آتیش گناه و معصیت
بزم ماتم تو سنگرم بوده
اولین خیمهای که برات زدم
با چادر نماز مادرم بوده
با همه شکستگی خوشم بگی
این شکسته کبوترم بوده
بعد مرگم میدونم همه میگن
یا حسین جمله آخرم بوده
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمهی عاشقانهای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامهی مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحهی روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دایرهی وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چو نطاق نطق را
منطقهی حروف را منطقةالسما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
شاهد معنی من ار جلوهی دلربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمی که از مسیحانفسی ثنا کند
وهم به اوج قدس ناموس اله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقهی مرا مگر روح قُدُس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدةالنسا کند
فیض نخست و خاتمه، نور جمال فاطمه
چشم دل ار نظاره در مبدأ و منتها کند
صورت شاهد ازل، معنی حسن لمیزل
وهم چگونه وصف آیینهی حقنما کند؟
مطلع نور ایزدی، مبدأ فیض سرمدی
جلوهی او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملهی صحیفهی فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطهی تحت «با» کند
دایرهی شهود را نقطهی ملتقی بود
بلکه سزد که دعوی «لو کشف الغطا» کند
حامل سرّ مستسر، حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
عین معارف و حکم، بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرهی بیبها کند
لیلهی قدر اولیا، نور نهار اصفیا
صبح، جمال او طلوع از افق علا کند
بضعهی سید بشر، ام ائمهی غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتی کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصهای از مروتش سورهی «هل اتی» کند
دامن کبریای او دسترس خیال، نی
پایهی قدر او بسی پایه به زیر پا کند
لوح قدر به دست او، کلک قضا به شست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشئات «کن فکان» حکم «بما تشا» کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند
نفخهی قدس بوی او، جذبهی انس خوی او
منطق او خبر ز «لاینطق عن هوی» کند
قبلهی خلق روی او، کعبهی عشق کوی او
چشم امید سوی او، تا به که اعتنا کند
بهر کنیزیاش بود زهره کمینه مشتری
چشمهی خور شود اگر چشم سوی سها کند
«مفتقرا» متاب رو از در او به هیچ سو
زآنکه مس وجود را فضهی او طلا کند
آیتالله محمدحسین غروی اصفهانی
در آن وجود كه دل مرده، مرده است روان
به هیچ مبحث و دیباچهای، قضا ننوشت
برای مرد كمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود ركن خانهی هستی
كه ساخت خانهی بی پای بست و بی بنیان
زن ار به راه متاعب (1) نمی گداخت چو شمع
نمی شناخت كس این راه تیره را پایان
چو مهر، گر كه نمی تافت زن به كوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر كان
فرشته بود زن، آن ساعتی كه چهره نمود
فرشته بین، كه برو طعنه می زند شیطان
اگر فلاطن و سقراط، بودهاند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خُردی ایشان
به گاهوارهی مادر، به كودكی بس خفت
سپس به مكتب حكمت، حكیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالك، چه زاهد و چه فقیه
شدند یك سره، شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر، كجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، كجا یافت ملك بی سلطان
وظیفهی زن و مرد، ای حكیم، دانی چیست
یكیست كشتی و آن دیگریست كشتیبان
چو ناخداست خردمند و كشتیش محكم
دگر چه باك ز امواج و ورطه و طوفان
بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عمل هاست، هم ازین، هم ازان
همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نكو نبود، نداشت
بهجز گسیختگی، جامهی نكو مردان
توان و توش ره مرد چیست ؟یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان
زن نكوی، نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
بهروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
بهروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان
1- متاعب: جمع متعب به معنای رنج و سختی
پروین اعتصامی
عزیز حضرت زهرا،چهار صورت قبر
نشسته اند شبیه چهار سنگ صبور
غم تو را به تماشا چهار صورت قبر
و قطره قطره فرو می خورند در دل خود
تمام اشک غمت را چهار صورت قبر
مدینه مانده که این چیست در کنار بقیع
چهار پاره دل یا چهار صورت قبر؟!
برای عقده گشودن در این مصیبت سخت
بهانه ات شده تنها چهار صورت قبر
تو را نمی برد از یاد ،تا همیشه ی درد
بقیع خاطره ها با چهار صورت قبر...
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته
در فصل غم،فصل خسوف ماه خونین
خورشید هم مثل دلت گویا گرفته!
تا آسمانها میرود دلمویه هایت
کار دل خونت عجب بالا گرفته!
این روزها با دیدن حال تو بانو!
بغضی گلوی اهل یثرب را گرفته
هر روز اشک و آه، حق داری بسوزی
یک کربلا غم در نگاهت جا گرفته!
می دانم اینجا بارها با دست لرزان
اشک از دو چشمت حضرت زهرا گرفته
تاریخ را می گردم ـآری ـ تا ببینم
مثل دل تنگت دلی آیا گرفته؟
اینجا به همراه لب خشک تو مادر!
هر سنگریزه ختم "یا سقا" گرفته...
دوباره بوی بقیع و مدینه می آید
دوباره زمزمه غم ز سینه می آید
دوباره مرغ دلم سر به زیر پر برده
که سوز ناله به سودای چشم تر برده
نشسته گوشه اندوه و ناله سر داده
ز سوز ناله ام البنین خبر داده
منم که سایه نشین و جود مولایم
کنیز خانه غم ؛ خاک پای زهرایم
منم که خانـــه به دوش غــم علی هستم
منم که همقدم محنت ولی هستم
منم که شاهد زخم شکسته ابرویم
انیس گریه به یاس شکسته پهلویم
منم که در همه جا در تب حسن بودم
منم که شاهد خون لب حسن بودم
منم که جلوه حق را به عین می دیددم
خدای را به جمال حسین می دیددم
منم که بوده دلم صبح و شام با زینب
منم میان همه ؛ هم کلام با زینب
منم که سوگ گلستان و باغبان دارم
به سینه زخم غم کربلائیان دارم
منم که ظهر عطش را نمی برم از یاد
چهار لاله بی سر ز من به خاک افتاد
منم که مادر عشق و امید و احساسم
فدای یک سر موی حسین عباسم
حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود
خلقت ازروزازل مدیون عطریاس بود
ای که ره بستی میان کوچه هابرفاطمه
گردنت رامیشکست آنجا اگرعباس بود
نخلی که شکسته است ثمرش را نزنید
مرغی که فتاده است پرش را مزنید
از ما که گذشت مردم بعد از این
مردی که بسته دستش همسرش را مزنید
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
جوانی گر چه می باشد بهار زندگانی را
ولی از بس ستم دیدم نمی خواهم جوانی را
الا ای خاتم پیغمبران برخیز و بین حالم
فلک با رفتننت بگرفت از من شادمانی را
پدر این روزها بنشسته میخوانم نمازم را
مفصل خوان از این مطلب حدیث ناتوانی را
ز چشم کودکانم صورتم را میکنم پنهان
نبینند تا که نیلی این عذار ارغوانی را
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
شکر خدا که پاشدی و راه می روی
انگار فاطمه کمی امروز بهتری
حتی برای دلخوشیِ ما... چه خوب شد
مشغول کارِ خانه شدی روز آخری
شانه زدی به موی پریشان دخترم
می خواستی نشان بدهی باز مادری
با این قنوت نا متعادل چه می کنی
داری دعا به خانه ی همسایه می بری!؟
هر چند خنده می کنی از دیدنم، ولی
با طرز راه رفتن خود گریه آوری
بانو! تو را قسم به دلم احتیاط کن
وقتی که دست جانب دستاس می بری
کم کم بساط زندگیم جمع می شود
آخر نگاه می کنیــیَم جور دیگری ....
-------------------------------------------------
کپی شده از وبلاگ روضه
توصیه می کنم به این وبلاگ حتما سر بزنید وبلاگ متعلق به دو شاعر اهل بیت آقایان علی اکبر لطیفیان و علیرضا لک می باشد
من آن گلم که به پهلو و سينه ام خاريست
به بازو و رخم از عشق دوست آثاريست
ولي خميدگي ام از غريب آزاريست
«بنال بلبل اگر با منَت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست»
اگرچه ياس سپيدت شده بنفشه خصال
اگرچه از مه رويم نمانده غير هلال
به سر هواي تو دارم اگرچه بي پروبال
«جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست»
عجيب نيست که راه تو صعب و بي حاميست
چراکه عاقبت عشق عجيب فرجاميست
ميان خانه و مسجد ز هر طرف داميست
«خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست»
من آن نِيَم که ز نامردمان کِشم خواري
اگرچه خون دلم بر زمين شود جاري
بُوَد ز خانه به مسجد چه راه دشواري
«بر آستان تو مشکل توان رسيد آري
عروج بر فَلک سروري به دشواريست»
ميان شعله دلي را کباب مي ديدم
چو ناله مي زدم از او جواب مي ديدم
در انقلاب تو مهدي، شتاب مي ديدم
«سَحَر کرشمه چشمت به خواب مي ديدم
زهي مراتب خوابي که به ز بيداريست»
------------------------------------------------------------------
با عرض سلام و معذرت خواهي به خاطر كم كاريها
شعر بالا از وبلاگ تو الهه نازی کپی شده است
به خاطر مشغله کاری فراوان نمی تونم شعر ها رو تایپ کنم برای همین سعی میکنم اشعار را از جاهای دیگه کپی کنم (با ذکر منبع) و یا لینک بدم شاید تا چند دقیقه دیگه یه پست بذارم فعلا یا علی
---------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------
مطالب بالا ازسایت سبطین کپی شده است
التماس دعا
فاطمی گشتن یکی از حسنهایش این بود**میتوان از بهر رفتن در جنان هم ناز کرد
قفل این دنیا به نام فضه هم وا می شود**باب خلقت را خدا با نام زهرا باز کرد
می توانم از محبینش شوم این سخت نیست**با زبان اشک باید عشق را ابراز کرد
از حسن باید بژرسیم بعد از آن یوم الفدک**مادرش رو از چه پوشاند و دلیلش راز کرد
به سبك تو اي عشق و اي تمام اميدم
فدك بود و من بودم وتنهايي ، كوچه تنهايي،معبر زهرايي ، كوي دلها
كمين كرده دست دشمن من ، بهر كشتن من
سنگ خود با كينه ، زد بر اين آيينه ، بشكند تا سينه ، قاتل ما
آسمان از غصه ام پر شراره شد**تا كه در دست عدو نامه پاره شد
بي حيا از جفا
پيش چشم مجتبي دستش چو بالا رفت**آنقدر گويم كه سوي چشم زهرا رفت
------------------------------------------------------------------------------
چو ديدم كه گم كرده مادر لانه ، آن مه كاشانه ، بردم او را خانه ، با نوايم
به او گفتم اي جان من، مهربان من
تا نيامده حيدر ، خيز و از جا مادر ، غم مخور كه ديگر ، من عصايم
بين كوچه ديدمت چون گل افسردي**واي من از لحظه اي كه زمين خوردي
اي جوان ، قد كمان
ماجراي كوچه از دنيا چه سيرم كرد ** جان مادر در همان لحظه پيرم كرد
--------------------------------------------------------------------------------
زمـان زمـان عـجيبي اسـت آي آْدمـها**به جـان خـانـه لـهيبي اسـت آي آدمها
بهشت و آتش دوزخ ، طناب و دست خدا**چه داستان عجيبي است آي آدمها
تحيتي كه از اين كـوچـه بي جـواب گـذشت**سلام مرد غريبي است آي آدمها
همين كه قطـره قطـره مـدينه را پـركـرد**صـداي اشـك نـجيبي است آي آدمها
به روي بـاغـچه آهـسـتـه تـر قـدم بنهيد**كه زيربـاغچه سيبي اسـت آي آدمها
به دسـت خويـش كفـن كـردن تمامي خويش**غم بدون رقيبي است آي آدمها
شبي به شام زفاف و شبي شب تدفين**عجب فراز و نشيبي است آي آدمها
=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+
حضرت امام صادق (ع):هيچ روزي همچون روز محنت و اندوه ما در كربلا نيست هر چند روز سقيفه و سوزانـدن در خانه اميرالمومنين و حسنين و فاطمه و زينب و ام كـلثوم و فـضـه و كـشـتن محسن با ضرب لگد بزرگتر و وحشتناكتر و تلختر اسـت زيرا آن روز اصل و ريشه عذاب است
آتش كشيد فتنه ابليس خانه را**سوزاند چشم تنگ حسد آشيانه را
دنبال يك بهانه به هر در زدند تا**پيدا كنند بهر تعرض بهانه را
هر كس به پاي نامه خود مهر ميزند**ثاني به روي فاطمه زد اين نشانه را
بايد غلاف روضه بخواند براي ما**بايد شنيد درد دل تازيانه را
ديدي كه كار دست علي داد كينه ها**ديدي نديد كشتي داغش کرانه را
در خاطر كبوتر زخمي چه نقش بست**ديگر نخورد با دل خوش آب و دانه را
تقديم روح مادر سادات كرده ام**اين چند بيت مختصر و عاميانه را ======= عرب خالقي
------------------------------------------------------------------------------------------------------
به همان كس كه محرم زهراست**دل من غرق ماتم زهراست
گر محرم عزاي زينب بود**فاطميه محرم زهراست
طاق محراب و گنبد مسجد**یادگار قد خم زهراست
آن چه در حشر هم نمي خشكد**کوثر اشک نم نم زهراست
وآنچه شرح غمش بود بسيار**زندگي كردن كم زهراست
وآن كليدي كه ره گشاي علي است**گفتن اسم اعظم زهراست
وآنچه خشم خدا به آن بسته است**موي خاكي و در هم زهراست
حتم دارم دلم روا گردد**چون دخيلش به پرچم زهراست =======رضا جعفری
-----------------------------------------------------------------------------------------
داني كه چرا سرشك مانوس عليست**يا آه چرا به سينه محبوس عليست
يك مرد نبود تا بگويد نامرد**اين زن كه تو ميزنيش ناموس عليست =======جواد هاشمي
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
دوباره شب شد و سردرد دارد**بميرم باز مادر درد دارد
از اين پهلو به آن پهلو شد و گفت**عزيزم زخم بستر درد دارد
شنيدم در قنوت وتر ميگفت**خدايا مرگ كمتر درد دارد
بر اين سوره بيا و دست مگذار**كه آيه آيه كوثر درد دارد
ز اشك باغبان پرسيدم و گفت**نگاه ياس پر پر درد دارد
گذشت و عصر عاشورا چشيدم**غلاف و دست كافر درد دارد======عرب خالقي
---------------------------------------------------------------------------------------------
اشكم ولي ز چشم مدينه چكيده ام**ياسم كه جاي باغ به در آرميده ام
چون ابر پشت پاي علي اشك ريخته ام**چون آه در هواي علي پر كشيده ام
اي شبه مرد هاي مدينه چه ميكنيد**من ذوالفقار خسته ولي آب ديده ام
گفتي صلاح نيست كه نفرينشان كني**دست از دعا كشيدم و عزلت گزيده ام
همچون نسيم در زده ام خانه هايشان**هر شب به كوچه هاي مدينه وزيده ام
در جلوه ام دوباره مكرر نمي شوم**چون فرصتي گذشته ام و سر رسيده ام
نفسي فدا لنفسك يا مرتضي علي**هر چه بلاي توست به جانم خريده ام====== رضا جعفري
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مگو به بردن تابوت گلي كسي پا نيست**بگو غريب تر از باغبان در اينجا نيست
مگو كه هفت نفر كرده اند تشييع اش**ز ازدحام ملائك در اين زمين جا نيست
چه كرده اند به زهرا كه زير تابوتش**به شك صحابه فتادند جسم آيا نيست
بگو به مادر عصمت بخواب آسوده**كه حجم پيكر تو روي دست پيدا نيست
تمام غصه ام از وقت دفن زهرا بود**ندا رسيد مخور غم علي كه تنها نيست
ببين به دست كسي ميدهد جنازه گل را**كسي كه دست شريفش شبيه بر ما نيست
ترك به آينه قلب شيعه افتاده**كه قبر باطن آيينه ها هويدا نيست
ببين جواب سوال مرا تو ميداني**كه هست فاطمه امشب ميان ما يا نيست=======عرب خالقي