با زمین
خوردنت امروز زمین خورد زمین
آسمان
خورد زمین عرش برین خورد زمین
وسط کوچه
همینکه بدنت لرزه گرفت
ناگهان
بال و پر روح الامین خورد زمین
این چه زهری
است که داری به خودت می پیچی
گاه پشت
کمرت گاه جبین خورد زمین
از سر تو چه
بگوییم؟ روی خاک افتاد
از تن تو
چه بگوییم؟ همین ... خورد زمین
دگرت نیست
توان تا که ز جا برخیزی
ای که با
تو همه ی دین مبین خورد زمین
داشت می مرد
اباصلت که چندین دفعه
دید مولاش
چه بی یار و معین خورد زمین
زهر اول اثرش
بر جگر مسموم است
پهلویت
سوخت که زانوت چنین خورد زمین
پسرت تا ز
مدینه به کنار تو رسید
طاقتش کم
شد و گریان و حزین خورد زمین
به زمین خوردن
و خاکی شدنت موروثی است
جد تشنه
لبت از عرشه ی زین خورد زمین
سروده
ی جواد حیدری
***
کار تو، همه
مهر و وفا بود، رضا جان
پاداش تو، کی
زهر جفا بود، رضا جان
آن لحظه که
پرپر زدی و آه کشیدی
معصومه
مظلومه، کجا بود رضا جان
بر دیدنت آمد
چو جوادت ز مدینه
سوز جگرش، یا
ابتا بود رضا جان
تنها نه جگر،
شمعصفت شد بدنت آب
کی قتل تو
اینگونه روا بود، رضا جان
تو ناله زدی،
در وسط حجره و زهرا
بالای سرت
نوحهسرا بود رضا جان
یک چشم تو در
راه، به دیدار جوادت
چشم دگرت کرب
و بلا بود، رضا جان
جان دادی و
راحت شدی از زخم زبانها
این زهر، برای
تو شفا بود رضا جان
از آتش این
زهر، تن و جان تو میسوخت
اما به لبت،
ذکر خدا بود رضا جان
روزی که
نبودیم در این عالم خاکی
در سین? ما،
سوز شما بود رضا جان
از خویش مران
«میثم» افتاده ز پا را
عمری درِ این
خانه گدا بود رضا جان
سروده ی
غلامرضا سازگار
***
خراسان میدهد بوی مدینه
خراسان کوه غم دارد به سینه
خراسان را سراسر غم گرفته
در و دیوار آن ماتم گرفته
خراسان! کو امام مهربانت؟
چه کردی با گرامی میهمانت؟
خراسان راز دلها با رضا داشت
چه شبهایی که ذکر یا رضا داشت
خراسان کربلای دیگر ماست
مزار زادهی پیغمبر ماست
خراسان! می دهد خاکت گواهی
ز مظلومی، شهیدی، بی گناهی
به دل داغ امامت را نهادند
امامت را به غربت زهر دادند
دریغا! میهمان در خانه کشتند
چه تنها و چه مظلومانه کشتند
امامِ اِنس و جان را زهر دادند
به تهدید و به ظلم و قهر دادند
ز نارِ زهرِ دشمن، نور میسوخت
سرا پا همچو نخل طور میسوخت
ز جا برخاست با رنگ پریده
غریبانه، عبا بر سر کشیده
گهی بیتاب و گه در تاب میشد
همه چون شمع روشن آب میشد
میان حجره ی در بسته می سوخت
نمی زد دم ولی پیوسته می سوخت
ز هفده خواهر والا تبارش
دریغا کس نبودی در کنارش
به خود پیچید و تنها دست و پا زد
جوادش را، جوادش را صدا زد
دلش دریای خون، چشمش به در بود
امیدش دیدن روی پسر بود
پدر میگشت قلبش پاره پاره
پسر میکرد بر حالش نظاره
پدر چون شمع سوزان آب می شد
پسر هم مثل او بیتاب می شد
پدر آهسته چشم خویش میبست
پسر میدید و جان می داد از دست
پسر از پردهی دل ناله سر داد
پدر هم جان در آغوش پسر داد
سروده ی غلامرضا سازگار
***
نام تو را
بردم زمستانم بهارى شد
در خشکسالى
دلم صد چشمه جارى شد
بعد از زمانى
که گدایى تو را کردم
دار و ندار من
عجب دار و ندارى شد
گفتند جاى
توست، دل را شستشو کردم
پس مىشود از
خادمان افتخارى شد
مىخواستند از
هر طرف تو جلوهگر باشى
این گونه شد،
دور حرم آئینه کارى شد
گاهى اسیرى
لذّت آهو شدن دارد
بیچاره آن که
از نگاه تو فرارى شد
گَرد ضریحت با
من و گَرد دلم با تو
بى تو دوباره
این دلم گرد و غبارى شد
من سائل بى
چیزِ اطرافِ حرم هستم
من
سالهاى سال، دنبال کرم هستم
انگور سرخى،
سبز کرده دست و پایت را
تغییر داده
حالت حال و هوایت را
اى خاکِ عالم
بر سرم – حالا که مىآیى
از چه کشیدى
بر سر و رویت عبایت را
تو سعى خود را
مىکنى و باز مىافتى
این زهر خیلى
ناتوان کرده است پایت را
وقت زمین
خوردن صدا در کوچه مىپیچد
آرى شنیدند
آسمانىها صدایت را
وقتى لبت
خشکید و چشمت ناتوانتر شد
در حجرهى در
بسته دیدى کربلایت را
در حجرهاى
افتادهاى و تشنگى دارى
تو کربلاى
دیگر در حال تکرارى
قسمت نشد
خواهر کنار پیکرت باشد
بد شد، نشد
امروز بالاى سرت باشد
بد جور دارى
روى خاک از درد مىپیچى
اى واى اگر
امروز روزِ آخرت باشد
حیف از سر تو
نیست روى خاک افتاده؟!
باید سرت الآن
به دست خواهرت باشد
حالا غریبى را
ببین دنبال تابوتت
دختر ندارى
لااقل دربدرت باشد
وقتى شروع
روضههاى ما بیان توست
خوب است
پایانش، بیان دیگرت باشد
یابن
شبیب آیا شهید بى کفن دیدى؟
در
لابلاى نیزه، پارهپاره تن دیدى؟
سروده ی علی
اکبر لطیفیان