عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمیشناسد؛ میخواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمیکند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرتهای پاک را به خوبی راهنمایی میکند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.
آنچه که در ادامه میآید شرح حال یکی از این جوانانپاک ضمیر است که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد الرضا(ع) میشود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجتالاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل میشود:
* همه چیز از جشن میلاد شروع میشود
در یک شب سرد زمستانی سال ۱۳۷۲ وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوانهای انسان نفوذ میکرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود میزد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقهای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود ۳۵ سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آنها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب بخیر آقا!
به زبان انگلیسی حرف میزد، آنهم با لهجه آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد:
ـ ببخشید! آقای علی بن موسیالرضا، کجا هستند؟ میخواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
ـ معذرت میخواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من دانشجوی رشته حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانیام، ولی در کانادا متولد شدهام و دینم «مسیحیت» است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار میکنید؟!
ـ دعوت شدهام که آقای علیبن موسیالرضا(ع) را ملاقات کنم.
ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟
ـ خود ایشان.
دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علیبن موسیالرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم:
ـ شما ایشان را دیدهاید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
ـ یعنی شما با چشمان خودتان علیبن موسیالرضا(ع) را دیدهاید؟!
ـ بله دیدهام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید میشناسید؟
ـ بله، البته.
موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقهای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه میکرد، ضربان قلم تندتر شده بود، پرسیدم:
ـ ممکن است نحوه آشنا شدنتان با آقای علیبن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟
ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابانهای شهر تورنتو قدم میزدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کردهاند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت میگیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد میکردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.
معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.
وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آنها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامدگویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آنها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی میکرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا میدادند، من هم محو گفتههایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.
هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه میکردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیادهرو خیابان به سوی خانهام حرکت میکردم، همه هوش و حواسم به حرفهایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.
وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمییافتم.
* دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما!
هر ورقی از آن کتاب را که میخواندم وسوسه میشدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علیبن موسیالرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشهام را تسخیر کرده بود، لحظهای نمیتوانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمیتوانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟
من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم:
ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!
ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسیالرضا» هستم.
ـ علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران.
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
*خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانیها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:
ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامدهاید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه بلیت شما قبلا پرداخت شده است.
بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».
پس از شنیدن این حرفها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهرهام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدیدتر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.
ـ همین الان از راه رسیدهام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علیبن موسیالرضا، او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمیدانم که چه طور میشود ایشان را ملاقات کرد؟
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهرهام شد و پرسید:
ـ آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شدهاید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!...
ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که میبینم شما مورد توجه آقا علی بن موسی الرضا(ع) واقع شدهاید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشتهام.
ـ آخر برای چه؟
ـ برای اینکه این شخص از بزرگترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را میشناسد آرزو میکند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظهای کوتاه !...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟!
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که ضریح چیست! گفت:
- حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.
پرسید:
- چرا این مردم به این صندوق چسبیدهاند؟!
- آخر، آقا علی بن موسیالرضا(ع) داخل آن هست.
- آیا میشود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل میبینی.
- بله، درست است.
- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیدهای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
- حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار میکند؟
- مگر تو نحوه ارتباط خدا با بشر را نمیدانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(س) و حضرت عیسی(ع) ارتباط برقرار میکنی؟
- خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره آن صحبت میکنند...
- بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟
- بله، همین طور است.
پس از رد و بدل شدن این حرفها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم:
- تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید.
بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارتنامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارتنامه چیزی نفهمیدم.
او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:
- آقای علی بن موسی الرضا ...
و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد:
- شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...
حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرفهایش را میفهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم:
- گمان نمیکردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!
*صحبتهایی که امام رضا(ع) با این جوان کانادایی کرد
- بله، خودم هم گمان نمیکردم، اما جذابیت فوقالعادهای این قدیس آسمانی، بیاختیار مرا به گریه وا میداشت، به خصوص لحظه پایانی دیدار که به من گفت:
«شما دیگر خسته شدهاید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم».
این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!...
بی آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.
در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم:
- با آقای علی بن موسیالرضا (ع) چه صحبتهایی کردی؟
- از ایشان سؤالهایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤالهایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر میخواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن»
گفتم: اسم قرآن را شنیدهام، ولی تا به حال به آن سر نزدهام.
آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بیاختیار، اشک میریختم! از همان جا حسابی شیفته قرآن شدم و اظهار داشتم:
- امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.
- گفت: به شرطی میتوانی از این کتاب بهره کامل ببری که اصل و ریشه آن را بپذیری.
گفتم: اصل و ریشه این کتاب چیست؟
آن وقت برایم سلسله پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده و با حضرت محمد(ص) پایان میپذیرد، حضرت محمد(ص) هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همانگونه که حضرت عیسی(ع) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و میتوانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...
من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش میدادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم:
- خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟
- بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.
- خب، آن پنج اصل چه بودند؟
کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند:
«توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد»
بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت:
- من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!
- درباره اسم دین برای شما توضیحی نداد؟
- اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد:
«دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.»
- خب تو چه کردی؟
- من هم به دست ایشان مسلمان شدم.
با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم:
- چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟
- من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آنها مسلمان شدم...
و آنگاه به زبان عربی شکسته گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله»
من هم خیلی خستهاش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا (ع) مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید:
- کجا میروی؟
- میروم به دیدار علی بن موسی الرضا(ع)
- صبر کن! من هم با تو میآیم.
- تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم...
- ولی من خیلی حرفهای دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرفهای من به این زودیها تمام نمیشود.
وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت(ع) ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا(ع) برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرفهایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی آنکه کسی قبلاً به او حمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجهدار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت:
در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا، گفتم:
- دلم میخواهد باز هم به دیدار شما بیایم.
به نقل از سایت جهان نیوز
با زمین
خوردنت امروز زمین خورد زمین
آسمان
خورد زمین عرش برین خورد زمین
وسط کوچه
همینکه بدنت لرزه گرفت
ناگهان
بال و پر روح الامین خورد زمین
این چه زهری
است که داری به خودت می پیچی
گاه پشت
کمرت گاه جبین خورد زمین
از سر تو چه
بگوییم؟ روی خاک افتاد
از تن تو
چه بگوییم؟ همین ... خورد زمین
دگرت نیست
توان تا که ز جا برخیزی
ای که با
تو همه ی دین مبین خورد زمین
داشت می مرد
اباصلت که چندین دفعه
دید مولاش
چه بی یار و معین خورد زمین
زهر اول اثرش
بر جگر مسموم است
پهلویت
سوخت که زانوت چنین خورد زمین
پسرت تا ز
مدینه به کنار تو رسید
طاقتش کم
شد و گریان و حزین خورد زمین
به زمین خوردن
و خاکی شدنت موروثی است
جد تشنه
لبت از عرشه ی زین خورد زمین
سروده
ی جواد حیدری
***
کار تو، همه
مهر و وفا بود، رضا جان
پاداش تو، کی
زهر جفا بود، رضا جان
آن لحظه که
پرپر زدی و آه کشیدی
معصومه
مظلومه، کجا بود رضا جان
بر دیدنت آمد
چو جوادت ز مدینه
سوز جگرش، یا
ابتا بود رضا جان
تنها نه جگر،
شمعصفت شد بدنت آب
کی قتل تو
اینگونه روا بود، رضا جان
تو ناله زدی،
در وسط حجره و زهرا
بالای سرت
نوحهسرا بود رضا جان
یک چشم تو در
راه، به دیدار جوادت
چشم دگرت کرب
و بلا بود، رضا جان
جان دادی و
راحت شدی از زخم زبانها
این زهر، برای
تو شفا بود رضا جان
از آتش این
زهر، تن و جان تو میسوخت
اما به لبت،
ذکر خدا بود رضا جان
روزی که
نبودیم در این عالم خاکی
در سین? ما،
سوز شما بود رضا جان
از خویش مران
«میثم» افتاده ز پا را
عمری درِ این
خانه گدا بود رضا جان
سروده ی
غلامرضا سازگار
***
خراسان میدهد بوی مدینه
خراسان کوه غم دارد به سینه
خراسان را سراسر غم گرفته
در و دیوار آن ماتم گرفته
خراسان! کو امام مهربانت؟
چه کردی با گرامی میهمانت؟
خراسان راز دلها با رضا داشت
چه شبهایی که ذکر یا رضا داشت
خراسان کربلای دیگر ماست
مزار زادهی پیغمبر ماست
خراسان! می دهد خاکت گواهی
ز مظلومی، شهیدی، بی گناهی
به دل داغ امامت را نهادند
امامت را به غربت زهر دادند
دریغا! میهمان در خانه کشتند
چه تنها و چه مظلومانه کشتند
امامِ اِنس و جان را زهر دادند
به تهدید و به ظلم و قهر دادند
ز نارِ زهرِ دشمن، نور میسوخت
سرا پا همچو نخل طور میسوخت
ز جا برخاست با رنگ پریده
غریبانه، عبا بر سر کشیده
گهی بیتاب و گه در تاب میشد
همه چون شمع روشن آب میشد
میان حجره ی در بسته می سوخت
نمی زد دم ولی پیوسته می سوخت
ز هفده خواهر والا تبارش
دریغا کس نبودی در کنارش
به خود پیچید و تنها دست و پا زد
جوادش را، جوادش را صدا زد
دلش دریای خون، چشمش به در بود
امیدش دیدن روی پسر بود
پدر میگشت قلبش پاره پاره
پسر میکرد بر حالش نظاره
پدر چون شمع سوزان آب می شد
پسر هم مثل او بیتاب می شد
پدر آهسته چشم خویش میبست
پسر میدید و جان می داد از دست
پسر از پردهی دل ناله سر داد
پدر هم جان در آغوش پسر داد
سروده ی غلامرضا سازگار
***
نام تو را
بردم زمستانم بهارى شد
در خشکسالى
دلم صد چشمه جارى شد
بعد از زمانى
که گدایى تو را کردم
دار و ندار من
عجب دار و ندارى شد
گفتند جاى
توست، دل را شستشو کردم
پس مىشود از
خادمان افتخارى شد
مىخواستند از
هر طرف تو جلوهگر باشى
این گونه شد،
دور حرم آئینه کارى شد
گاهى اسیرى
لذّت آهو شدن دارد
بیچاره آن که
از نگاه تو فرارى شد
گَرد ضریحت با
من و گَرد دلم با تو
بى تو دوباره
این دلم گرد و غبارى شد
من سائل بى
چیزِ اطرافِ حرم هستم
من
سالهاى سال، دنبال کرم هستم
انگور سرخى،
سبز کرده دست و پایت را
تغییر داده
حالت حال و هوایت را
اى خاکِ عالم
بر سرم – حالا که مىآیى
از چه کشیدى
بر سر و رویت عبایت را
تو سعى خود را
مىکنى و باز مىافتى
این زهر خیلى
ناتوان کرده است پایت را
وقت زمین
خوردن صدا در کوچه مىپیچد
آرى شنیدند
آسمانىها صدایت را
وقتى لبت
خشکید و چشمت ناتوانتر شد
در حجرهى در
بسته دیدى کربلایت را
در حجرهاى
افتادهاى و تشنگى دارى
تو کربلاى
دیگر در حال تکرارى
قسمت نشد
خواهر کنار پیکرت باشد
بد شد، نشد
امروز بالاى سرت باشد
بد جور دارى
روى خاک از درد مىپیچى
اى واى اگر
امروز روزِ آخرت باشد
حیف از سر تو
نیست روى خاک افتاده؟!
باید سرت الآن
به دست خواهرت باشد
حالا غریبى را
ببین دنبال تابوتت
دختر ندارى
لااقل دربدرت باشد
وقتى شروع
روضههاى ما بیان توست
خوب است
پایانش، بیان دیگرت باشد
یابن
شبیب آیا شهید بى کفن دیدى؟
در
لابلاى نیزه، پارهپاره تن دیدى؟
سروده ی علی
اکبر لطیفیان
صاحب سقاخونه
دلم می خواد آقا جون، مشهدتُ ببینم
با زائرات کنار سقاخونت بشینم
سقاخونت آقاجون، به یاد مشک سقاست
اونجا فقط برای شادی قلب زهراست
یه کفتر غریبم، تو صحن سقاخونه
بیا بده با دستت، لقمه و آب و دونه
قبله قلب عاشق، جز تو آقا نمیشه
می خوام آقا بدونی ، دوسِت دارم همیشه
شبای بارگاهت ، صفای عالمینه
صحن و سرات برا من، کربلای حسینه
دلم می خواد آقا جون، ضریحتُ ببوسم
لباس نوکریتُ، تو حرمت بپوشم
از کوچیکی تا حالا، عاشق و مبتلاتم
بذار همه بدونن، تا جون دارم گداتم
دلم می خواد آقا جون، مشهدتُ ببینم
با زائرات کنار سقاخونت بشینم
گدای بی پناهم، جز تو کسی ندارم
رونده عالمینم، تویی همه قرارم
دل تو حرم همیشه، مست یه اسم نابه
ذکر آقام ابالفضل، دعای مستجابه
آروم نمیشه این دل، توی حرم ای آقا
تا روضه ای نخونم، از دوتا دست سقا
کفتر دل کنارت، هی می ره بالا بالا
پر می کشه تا یثرب، کنار قبر زهرا
دست گدائی من به سوی تو درازه
پیش تموم مردم، به گدائیش می نازه
بعد نماز همیشه، اسم تو رو میآرم
وای اگه روزی آقا، اسم تو رو نیارم
دلم می خواد آقا جون، مشهدتُ ببینم
با زائرات کنار سقاخونت بشینم
شوق سبو
بر درد عشق نسخه و درمان اثر نکرد
مرهم برای زخم غم تو ثمر نکرد
تنها حریم پاک تو داریم زآن زمان
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
از هر قبیله ای به تو امید بسته اند
نبود کسی که چشم تو بر او نظر نکرد
شاهنشه غریب، امیر رئوف طوس
دل نیست، آنچه داغ تواش پر شرر نکرد
در بازکن که از ره دوری رسیده ام
این خسته بی دلیل در این ره، خطر نکرد
امشب، سحر دوباره به کوی تو آمدم
مخمورم و به شوق سبوی تو آمدم
بر حال من به جان جوادت نگاه کن
فکری به حال این دل بی سرپناه کن
بر زائران پاک تو من غبطه می خورم
آقا ترحمی به من پر گناه کن
امشب برات کرب و بلای مرا بده
ما را دوباره زائر آن بی سپاه کن
گر این زیارتم شده دیدار آخرین
در روز حشر یاد من رو سیاه کن
در راه عشق، اهل غم و درد خواستی
با چشم نافذت تو مرا مرد راه کن
مولا به جان ما تو بگو با امام عصر
یوسف بیا بخاطر من ترک چاه کن
تا روز حشر نوکری ات افتخار ماست
اینجا بهشت روی زمین جنت الرضاست
سروده احسان محسنی فر
نغمه عاشقونه
مرغ دلم می خونه نغمه عاشقونه
دلش می خواد همیشه تو حرمت بمونه
چه عطر دلفریبی چه بوی خوب سیبی
به قلب خسته من امام رضا طبیبی
وقتی که ای نگارم پا تو حرم میذارم
قسم به جون زهرا دل تو دلم ندارم
تو حرمت خدایی دلم میشه هوایی
شبای جمعه انگار تو خود کربلایی
رودل غبار و گرده اسیر صد تا درده
با این دل پریشون صحن وسرات چه کرده
زعا لمی گسستم دل به دل تو بستم
روز قیامت آقا منتظر تو هستم
حاجت دل همینه ای شاه بی قرینه
دلم می خواد که روزی منم برم مدینه
چه روضه ها که خوندم غم رو دلت نشوندم
با روضه های زهرا قلب تورو سوزوندم
شاعر:وحید قا سمی