هیئت وارثان ثارالله علیه السلام

هیئت وارثان ثارالله (ع) تهران شهرک ولی عصر عجل الله تعالی فرجه

هیئت وارثان ثارالله علیه السلام

هیئت وارثان ثارالله (ع) تهران شهرک ولی عصر عجل الله تعالی فرجه

اشعار شهادت حضرت امام صادق (ع)

مباد آنکه عبای تو یک کنار بیفتد
میان راه ، تن تو بی اختیار بیفتد

تو را خمیده خمیده میان کوچه کشیدند
که آبروی نجیبت از اعتبار بیفتد

دگر غرور تو را چاره جز شکسته شدن نیست
اگر محاسن تو دست این سوار بیفتد

توقع اثری غیر آبله نتوان داشت
مسیر پای برهنه ت اگر به خار بیفتد

چه خوب شد که لباست به میخ در نگرفت و ...
چه خوب شد که نشد پهلویت ز کار بیفتد

اگر چه سوخت حریمت ولی ندید نگاهت
ز گوش دخترکان تو گوشوار بیفتد

هنوز هم که هنوز است جلوه های تو جاریست
که آفتاب ، محال است در حصار بیفتد
سروده ی علی اکبر لطیفیان

***

دل گرفته یاد ایوان بقیع
دیده ای داریم گریان بقیع


حیف بر خاکش بتابد آفتاب
سایه­ی عرش است بر جان بقیع


غربتش چون شمع آبم می­کند
صحن ویرانش خرابم می­کند



شیعه­ی فقه و اصول مذهبم
زنده از انوار قال الصّادقم


کرسی درست جهاد اکبر است
ابن حیّان و مفضّل پرور است



درس اول روضه خوانی بود و بس
تا حسینیّه است مکتب خانه ات


روزی یک عمر ما دست شماست

خرج راه کربلا دست شماست

 

باز بر بیت ولا آتش زدند
نیمه شب وقت دعا، آتش زدند


باز هم دست ولایت بسته و
پشت در صدیقه را آتش زدند


نه ردایی نه عمّامه بر سرت
بود خالی جای زهرا مادرت



بر زمین می افتد و در کوچه ها
تا که ضرب دست محکم می شود


... خود به خود ای وای مادر می کند
یاد خون زیر معجر می کند



اهل بیتت را کسی سیلی نزد
زیور آلات کسی غارت نشد


خواهری می­کرد با حسرت نگاه
دست و پا می­زد حسین در قتلگاه

سروده ی احسان محسنی فر

***

تا گلستان نبی از جور اعدا، در گرفت

جسم و جان دوستان از شعله‌اش آذر گرفت

 

در سرای صادق آل نبی آتش زدند

چون خلیل آن شاه دین جا در دل آذر گرفت

 

نیمه شب در بزم منصورش ببردند از عناد

آنکه خورشید فروزان از رخش زیور گرفت

 

چون برون از خانه ی منصور شد دل پر ز خون

حضرت روح الامین دست عزا بر سر گرفت

 

ساخت چون منصور نا منصور مسمومش ز کین

رفت شادی از میان، غم ما سوی را بر گرفت

 

زد شرر بر جسم و جانش زهر کین با صد محن

شعله اش اندر جنان بر قلب پیغمبر گرفت

 

دین عزادارست و، مذهب شد یتیم و سوگوار

عالمی را ماتم نور دل حیدر گرفت

 

خون دل از دیده می افشاند با صد درد و داغ

تا سرِ او را بدامن موسی جعفر گرفت

 

افتخار مرثیت خوانی صفا روز نخست

در خصوص خاندان از حضرت داور گرفت

سروده ی علی سهرابی تویسرکانی

***

کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم

علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است

روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لا هوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست

قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیجکس با امام ، صادق نیست

خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم

گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
سروده ی سید حمید رضا برقعی

***


داغ صادق شرر سینه ام افروخته کرد
جگرى سوخته یاد از جگر سوخته کرد

جگرى سوخته کز داغ بر افروخته بود
باز هم از اثر زهر جفا سوخته بود

بر جگر آن که ولایت به موالى همه داشت
محنت کشتن اولاد بنى فاطمه داشت

آن امامى که لواى شرف افراخته بود
زهر منصور به جانش شرر انداخته بود

آه از آن روز که بگرفت ز طاغوت زمان
آتش از چار طرف خانه او را به میان

وندر آن خرمن آتش، ولى رب جلیل
راه مى رفته و می گفت منم پور خلیل

شعله را چون به در خانه تماشا مى کرد
یاد آتش زدن خانه ی زهرا مى کرد

آن که هم ظاهر و هم باطن ما مى داند
با دلش زهر چه کرده است خدا مى داند

چارمین قبله ی عشق است به دامان بقیع
رونق دیگر از او یافت گلستان بقیع
سروده ی سید رضا موید

***

 

باز گرفته دلم برای مدینه
باز نشسته دلم به پای مدینه

شکر خدا عاشق دیار حبیبم
شکر خدا که شدم گدای مدینه

بال فرشته است، سایبان قبورش
بال فرشته است،خاک پای مدینه

در کفنم تربت بقیع گذارید
صحن بقیع است، کربلای مدینه

کرب و بلا می­شود دوباره مجسم
تا که به یاد آورم عزای مدینه

دست من و لطف دست با کرم تو
جان به فدای بقیع بی حرم تو
--
سنّ تو، قدّ تو را کشیده خمیده؟
یا که خداوند آفریده خمیده؟

منحنی قدت از کهولت سن نیست
شاخه ی سیبت ز بس رسیده، خمیده

بس که غریبی تو ای سپیده محاسن
شیعه اگر چه تو را ندیده، خمیده

نیست توان پیاده رفتنت ای مرد
پس به کجا می روی خمیده، خمیده

هر که صدای تو را میان محله
وقت زمین خوردنت شنیده، خمیده

در وسط کوچه ها صدای تو این بود
مادر من، مادر شهیده، خمیده

کیست که دارد تو را ز خانه می آرد؟
در وسط کوچه ها شبانه می آرد؟
--
وقتی درِ خانه در برابرت افتاد
خاطره ای در دل مطهرت افتاد

مرد محاسن سپید شهر مدینه
کاش نگویی چگونه پیکرت افتاد

گرم خجالت شدند خیل ملائک
حرمت عمامه ات که از سرت افتاد

راستی این کوچه آشناست، نه آقا؟
یعنی همین جا نبود مادرت افتاد؟

تکیه زدی تا تنت به خاک نیفتد
حیف ولی لحظه های آخرت افتاد
سروده ی علی اکبر لطیفیان

 ***

 

ز هر طرف به کمان تیر غم زمانه گرفت

 دل مرا که بسی بود خون، نشانه گرفت

 

چو جد خویش علی سالها به خانه نشاند

 ز دیده ام همه شب اشک دانه دانه گرفت

 

هنوز خانه زهرا نرفته بود زیاد

 که آتش از درو دیوار من زبانه گرفت

 

سپاه کفر به کاشانه ام حجوم آورد

مرا به زمزمه و ناله شبانه گرفت

 

زباغ فاطمه صیاد، مرغ سوخته را

 دل شب آمد و در کنج آشیانه گرفت

 

سر برهنه و پای پیاده برد مرا

پی اذیت من بارها بهانه گرفت

 

هنوز خستگی راه بود در بدنم

 که خصم تیغ به قتلم در آن میانه گرفت

 

هزار شکرکه زهر جفا نجاتم داد

 مرا بموج غم از مردم زمانه گرفت

 

چه خوب اجر رسالت گرفت آل رسول

که گه بزهر جفا گه به تازیانه گرفت

 

گرفت تاسمت نوکری زما«میثم»

 مقام سروری و جاودانه گرفت

سروده ی غلامرضا سازگار

***

 

از ازل دَرد به پیمانۀ خوبان کردند

دل عاشق شده را کلبه احزان کردند

 

هر کسی را که به عالم سر حشمت خواهی است

لطف کردند و شبی خادم سلطان کردند

 

سفره‌ای وسعت صدق تو گشودند به دهر

انبیا را سر احسان تو مه‌مان کردند

 

همه آفاق گرفته است به خود رنگ تو را

با وجودی که همه فضل تو کتمان کردند

 

در تو دیدند ملائک صفت خالق را

علت این است اگر، سجده به انسان کردند

 

بر سر سفره دونان نکشم منت نان

من همانم که به من لطف فراوان کردند

 

هشتمین آینۀ وجه خدائی، صد حیف

شش جهت ظلم به تو حضرت جانان کردند

 

دل شب بود که گنجینۀ دین را بردند

عده‌ای کفـر صفت، سرقت ایمان کردند

 

پا برهنه عقب اسب دواندند تو را

آسمان را پس از این حادثه گریان کردند

 

گر نبودی، اثر از روضۀ ارباب نبود

خلق با حنجر تو ذکر «حسین جان» کردند

سروده ی یاسر حوتی

***

 

منم آن دل که ز داغ تو به دریا میزد

روضه ات شعله به دامان ثریا میزد

 

مو سپیدی که دو دستش به طنابی بستند

پیر مردی که نفس در پی آنها میزد

 

آن طرف گریه ی طفلان من و در این سو

خنده بر بی کسی ام دشمن زهرا میزد

 

نیمه جانی که در آتش پی ِ طفلانش بود

شعله وقتی ز در سوخته بالا میزد

 

آه از آن بزم شرابی که به یادم آورد

داغ آن زخم که نامرد به لبها میزد

 

یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود

تا ببیند که لبِ چوب کجا را میزد

 

همه ی قدرت خود جمع نمود اما دید

خیزران را به لب زخمی بابا میزد

 

ترکه اش گاه به رخ گاه به دندان می خورد

در عوض عمه ی ما بود که خود را میزد

 سروده ی حسن لطفی

***

 

آسمان است و زمین دور سرش می‌گردد

آفتاب است و قمر خاک درش می‌گردد

 

این قد و قامت افتاده درخت طوبی است

این محاسن به خدا آبروی دین خداست

 

این حرم خانهٔ زهراست مسوزانیدش

این حسینیهٔ دنیاست مسوزانیدش

 

شعله پشت حرم فاطمه‌زاده نبرید

پسر فاطمه را پای پیاده نبرید

 

آی مردم بگذارید عبا بردارد

پیرمرد است و خمیده است عصا بردارد

 

ببریدش، ببرید از وسط مردم نه

هر چه خواهید بیارید ولی هیزم نه

 

بگذارید لبش یاد پیمبر بکند

وسط شعله کمی مادر مادر بکند

 

از مسیری ببریدش که تماشا نشود

چشمی از این در و همسایه به او وا نشود

 

اصلاً این مرد مگر پای دویدن دارد؟ 

پیرمردی که خمیده است کشیدن دارد؟! 

 

شعلهٔ تازه به چشمان غمینش نزنید

آسمان است و در این کوچه زمینش نزنید

 

شاید این کوچه‌‌ همان کوچهٔ زهرا باشد

شاید آن کوچهٔ باریک همین جا باشد

 

شاید این کوچه‌‌ همان جاست که زهرا اُفتاد

گر چه هم دست به دیوار شد اما اُفتاد

 

این قبیله همگی بوی پیمبر دارند

در حسینیهٔ خود روضهٔ مادر دارند

سروده ی علی اکبر لطیفیان

خوب شد خواهر گرفتارت نشد
نیزه ای در فکر آزارت نشد
سالخورده طاقتش کم می شود
بی زدن هم قامتش خم می شود
فاطمیّه سفره­ی جانانه ات
بود هر شب روضه­ی ماهانه ات
نسل در نسل عشق دارم، عاشقم
چون گرفتارت کما فی السّابقم

اشعار ولادت حضرت جعفر ابن محمد الصادق(ع)

پر از شمیم بهشت است منبرت آقا

به برکت نفحات معطرت آقا

 

هنوز عطر و شمیم محمدی دارد

گلِ دمیده ز لبهای أطهرت آقا

 

شبیه حضرت خاتم مدینه العلمی

علوم می چکد از خاک معبرت آقا

 

چهار هزار حکیم و فقیه و دانشمند

رهین مکتب اندیشه گسترت آقا

 

اشاره های نگاهت زُراره می سازد

شنیدنی است کرامات محضرت آقا

 

و دیده ایم به وقت جهاد اندیشه

هزار مرتبه ما فتح خیبرت آقا

 

ببین که شیعه‌ی صبح نگاه تو هستیم

در آسمان همیشه منورت آقا

 

هنوز شیعه و « قال الامامُ صادق» هست

کنار چشمه‌ی جاری ِ کوثرت آقا

 

مگر نه شیعه‌ی‌ تو در تنور آتش رفت

چگونه سوخت بهشت معطرت آقا

سروده ی یوسف رحیمی

×××

 

پیربزرگ طایفه بود و کریم بود

 در اعتلای نهضت جدش سهیم بود

 

  مسندنشین کرسی تدریس علم ها

  شایسته صفات حکیم و علیم بود

 

  نوح و خلیل جمله مریدان مکتبش

  استاد درس حکمت و پند کلیم بود

 

 برمردمان تب زده ی شهرشرجی اش

 عطر مبارک نفسش چون نسیم بود

 

 زحمت کشید وباغ تشیع شکوفه داد

  مسئول باغبانی باغی عظیم بود

 

  قلبش شبیه شیشه ی تنگ بلور بود

 عمری به فکر نان شب هر یتیم بود

 

 از ابتدای کودکی اش  تا دم وفات

 نزدیکی محله ی زهرا مقیم بود

 

 منت نهاد و آمد و ما پیروش شدیم

  امروز اگر نبود شرایط وخیم بود

 

 تازه سروده ام غزل مدحتش ولی

 یادش میان قافیه ها از قدیم بود

سروده ی وحید قاسمی